یکی بود یکی نبود یه جادوگری بود نه از اون جادوگر های بد جنس قصه ها یه
جادوگر خوب که جادو ش دل همه رو برده بود اون عصای معجزه گر نداشت ولی
معجزه چرا . معجزه جادوگر لبخند بود و حس غرور شیرینی که وقتی قدم میزد
یا میدوید تو دل همه ما موج میزد.اون روز ها جادوگر خیلی عزیز بود .
یه روزی جادوگر بار سفر بست رفت تا برای غریبه ها هم جادو کند و ما باز
هم دوستش داشتیم و یه روز قشنگ جادوگر رفت به سر زمینی که جادوگر کم نداشت
البته نه از جنس جادوگر ما ولی او
انجا هم محبوب شد و ما باز هم مغرور شدیم .
جادو گر جادو کرد و جادو کرد تا اینکه توی یه شب زمستونی پای جادو گر
لغزید نه از روی سر به هوایی نه اون داشت باز هم جادو میکرد. حالا دیگه جادو
گر عصا داشت ولی معجزه.... کم کم
فراموشش کردیم آخه دیگه نمی تونست برامون جادو کنه ما خیلی خود خواهیم
.حتی وقتی که دوباره پاشد به جای اینکه دستش رو بگیریم بهش خرده گرفتیم که
دیگه برای ما مثل غریبه ها جادو
نمیکنه ما دلی رو که بارها دلشادمون کرده بود ساده شکستیم.
اما یه جای دیگه زیر همین آسمون یه نفر دیگه بود جادوگر نبود ولی محبوب
بود او هم پاش سر خرد او هم عصا به دست گرفت غریبه ها به او گفتند نمی
خواهندش ولی دوستان او فراموشش نکردند
و دستش رو گرفتند و گفتند با عصا هم دوستت داریم اخه اونها لبخند هایی که
او بهشان هدیه داده بود را به یاد داشتند.
اما طفلکی جادوگر ما دوستاش زودتر از غریبه ها فراموشش کردند و وقتی
دوستان دادرس هم نباشند از غریبه ها چه انتظار؟ بله غریبه ها هم که دیدند
جادو گر تنهاست تنهای تنها به
رویشان نیآوردند که او به خاطر آنها به این روز افتاد و راحت از کنارش
گذشتند و گفتند که او از اول هم به درد ما نمیخورد .
ولی آخه بی معرفت ها این رسمش نیست که تا وقتی که اون برامون جادو
میکرد بپرستیمش و وقتی که دیگه نتونست حتی رهایش هم نکنیم بلکه خردش کنیم
عذابش بدهیم و غرور کسی رو که بارها
مغرور مان کرد بشکنیم.
و حالا چه کسی پیدا میشه که به علی خسته و تنهای ما کمک کنه. به خدا
علی فقط یه یا علی مردو نه لازم داره و یه دست دوستی